زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه
گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجه هاش میخوردند
زمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:
آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!
این است واقعیت تلخ روزگار ما..!
[ جمعه 90/11/14 ] [ 3:5 عصر ] [ sina ]
یکی از روزها، پادشاه سه
وزیرش را فراخواند و از آنها
درخواست کرد کار عجیبی
انجام دهند :از هر وزیر
خواست تا کیسه ای برداشته
و به باغ قصر برود و اینکه این
کیسه ها را برای پادشاه با
میوه ها و محصولات تازه
پر کنند.همچنین از آنها
خواست که در این کار از
هیچ کس کمکی نگیرند و
آن را به شخص دیگری
واگذار نکنند…وزراء از دستور
شاه تعجب کرده و
هر کدام کیسه ای برداشته
و به سوی باغ به راه افتادند !...
وزیر اول که به دنبال راضی کردن
شاه بود بهترین میوه ها و با
کیفیت ترین
محصولات را جمع آوری کرده و
پیوسته بهترین را انتخاب
می کرد تا اینکه کیسه اش
پر شد…وزیر دوم با خود
فکر می کرد که شاه این میوه ها
را برای خود نمی خواهد و
احتیاجی به آنها ندارد و درون
کیسه را نیز نگاه نمی کند،
پس با تنبلی و اهمال شروع
به جمع کردن نمود و خوب و بد
را از هم جدا نمی کرد تا اینکه
کیسه را با میوه ها پر نمود…
وزیر سوم که اعتقاد داشت
شاه به محتویات این کیسه
اصلا اهمیتی نمی دهد.
کیسه را با علف و برگ
درخت و خاشاک پر نمود !!!
روز بعد پادشاه دستور داد
که وزیران را به همراه
کیسه هایی که پر کرده اند
بیاورند و وقتی وزیران نزد
شاه آمدند، به سربازانش
دستور داد، سه وزیر را گرفته
و هرکدام را جدا گانه با
کیسه اش به مدت
سه ماه زندانی کنند…!!!
[ جمعه 90/11/14 ] [ 2:30 عصر ] [ sina ]
بازی را قبول میکنم
قبول میکنم پیر شوم
روزی رسد که دستانم بلرزند
چشمانم تار بینند
چروک های زیر چشمانم
و تار های سپید موهایم را قبول میکنم
اما قبول نمیکنم
که روز به روز تنها تر شوم
که بر سرم منت نهی اگر در راه رفتن کمکم کنی
که باور نکنی قلبم روز به روز تنگ تر میشود
و روز به روز بیشتر میشکنم
قبول نمیکنم
که بعد از مرگم بگویی : عمرش رو کرده بود . وقت مردنش بود
[ جمعه 90/11/14 ] [ 1:54 صبح ] [ sina ]
خــــــــــــــــــــــداوندا ...!
به دل نگیر اگر گاهی" زبانم " از شُکر َت باز می ایستد!!!
تقصیری ندارد...
قاصر است ؛کم می آورد در برابر ِ بزرگی ات ...
لکنت می گیرند واژه هایم در برابرت!!!
... در دلم امّا همیشه ...
ذکر ِ خیر َت جاریست...
[ جمعه 90/11/14 ] [ 1:38 صبح ] [ sina ]
کیف مدرسه را گوشه ای پرت کرد و به
سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت
وارد مغازه شد با ذوق گفت : ببخشید یه
کمربند می خواستم . آخه فردا تولد بابامه
- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟
چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !
[ جمعه 90/11/14 ] [ 12:46 صبح ] [ sina ]