شیوانا صبح زود از مقابل مغازه
نانوایی عبور می کرد. دید نانوا
عمدا مقداری آرد ارزان جو را با
آرد مرغوب گندم مخلوط می کند
تا در طول روز به مردم به اسم
نان مرغوب گندم بفروشد و سود
بیشتری به دست آورد. شیوانا از
مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری
با آن بخش از وجودت که به تو
دستور این کار را داد و الآن مشغول
انجام این کار است تمام عمر
همنشین باشی!؟"
مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:"
من فقط برای مدتی اینکار را انجام
خواهم داد و بعد که وضع مالی ام
بهتر شد اینکار را ترک می کنم و
مثل بقیه نانواها آدم درست و
صادقی می شوم!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:"
متاسفم دوست من!! هر انسانی
که کاری انجام می دهد بخشی از
وجود او می فهمد که قادربه این
کار هست. این بخش همه عمر با
انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار
و گفتار و صدای آدم خودش را نشان
می دهد. کم کم انسان های اطراف ات
هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر
به این جور کارهای خلاف است و به خاطر
آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها
می شوی و این بخش که تو دیگر
دوستش نخواهی داشت همچنان با تو
همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه
را از دست دادی فقط این بخش از
وجودت یعنی بخشی که قادر به
فریب است و در کلک زدن مهارت
دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام
عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی
کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه
همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن
و امتحان به کار خلافی دست می زنند
و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر
به بازگشت به حالت پاکی و عصمت
اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها
نسبت به توانایی خود در خطاکاری
آگاه و بیدار می شود و همیشه
همراهشان می آید ، شاید از
همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف
حتی برای امتحان هم نمی رفتند
[ جمعه 90/11/14 ] [ 4:57 عصر ] [ sina ]
روزی پسر بچه ای در خیابان
سکه ای یک سنتی پیدا کرد .
او از پیدا کردن این پول ،آن هم
بدون هیچ زحمتی ، خیلی
ذوق زده شده . این تجربه
باعث شد که بقیه روزها هم با
چشمهای باز ، سرش را به
سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!!
او در مدت زندگیش ، 296 سکه
1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ،
19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه
25 سنتی ، 2 سکه نیم دلاری و
یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری
پیدا کرد . یعنی در مجموع 13 دلار و
26 سنت . در برابر به دست آوردن
این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی
دل انگیز 31369 طلوع خورشید ،
درخشش 157 رنگین کمان و منظره
درختان افرا در سرمای پاییز را
از دست داد . او هیچ گاه حرکت
ابرهای سفید را بر فراز آسمان ،
در حالی که از شکلی به شکل
دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان
در حال پرواز ، درخشش خورشید
و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی
از خاطرات او نشد.
[ جمعه 90/11/14 ] [ 4:41 عصر ] [ sina ]
زنى سه دختر داشت که
هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان
علاقهاى که دامادهایش به
او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانهاش
دعوت کرد و در حالى که در کنار
استخر قدم مىزدند از قصد
وانمود کرد که پایش لیز خورده و
خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى
آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو
206 نو جلوى پارکینگ خانه داماد
بود و روى شیشهاش نوشته
بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم
کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه
رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک
ماشین پژو 206 نو هدیه گرفت
که روى شیشهاش نوشته بود: «
متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد
و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده
که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من
خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب
غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بىامو کورسى
آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه
داماد سوم بود که روى شیشهاش
نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»
[ جمعه 90/11/14 ] [ 4:26 عصر ] [ sina ]
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک
آسایشگاه روانى بودند. یکروز
همینطور که در کنار استخر قدم
مى زدند فرهاد ناگهان خود را به
قسمت عمیق استخر انداخت
و به زیر آب فرو رفت.هوشنگ
فوراً به داخل استخر پرید و خود
را در کف استخر به فرهاد رساند
و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام
قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم
گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
[ جمعه 90/11/14 ] [ 4:10 عصر ] [ sina ]
روزی لئون تولستوی در
خیابانی راه می رفت که
ناآگاهانه به زنی تنه زد.
زن بی وقفه شروع به
فحش دادن و بد وبیراه
گفتن کرد .بعد از مدتی
که خوب به تولستوی
فحش داد،تولستوی
کلاهش را از سرش
برداشت و ...محترمانه
معذرت خواهی کرد و
در پایان گفت : مادمازل
من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین
شده بود ،عذر خواهی کرد
و گفت :چرا شما خودتان
را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت :
شما آنچنان غرق معرفی
خودتان بودید که به من
مجال این کار را ندادید
[ جمعه 90/11/14 ] [ 3:49 عصر ] [ sina ]