سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی

برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد? دختری را دید که در کنار درب نشسته بود

و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید :

دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟

دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.

مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا? من برای تو یک دسته گل

خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.وقتی از گل فروشی 

خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود

لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.

مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟

دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید? بغض گلویش را گرفت

و دلش شکست. طاقت نیاورد? به گل فروشی برگشت?

دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش

آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای

تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!



[ سه شنبه 90/11/11 ] [ 11:41 عصر ] [ sina ]

نظر

 

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر

در ورودی با خط درشت نوشته بود:

شما در این مکان غذا میل بفرمایید،

 ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.

راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش

 را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار

 مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد.

بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت

که بیرون برود، ولی دید....

 که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا

جلویش سبز شده است.با تعجب گفت:

مگر شما ننوشته اید که پول غذا را

 از نوه من خواهید گرفت؟!

خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان،

 ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت،

ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست.

 



[ جمعه 90/11/7 ] [ 2:15 عصر ] [ sina ]

نظر

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت.

مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و

 به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت

سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر

چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب

بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت

خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.

او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از

آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان

خارج شده دست وی را گرفت و گفت: 

 کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده.

 از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد

 که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند.

ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که

 وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت

 و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من

پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.

کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس

از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در

حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت

به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول

دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.

مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت:

این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که

 پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت:

 خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد

و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.



[ جمعه 90/11/7 ] [ 1:2 عصر ] [ sina ]

نظر

روزی زنی روستائی که هرگز حرف

 دلنشینی از همسرش نشنیده بود،

بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود

 و از موتورش براى‌ حمل و نقل

 کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى

اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.

 زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی

و خجالت نمی دانست دست هایش

را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش

گفت:...مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟

 و وقتی متوجه حرف شوهرش

شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت

 کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک

صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند

 که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند،

شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟

تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.

زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر

شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش

را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد

که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل

کن" چقدر احساس خوشبختى را در

 قلب همسرش باعث شده که در

همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.



[ جمعه 90/11/7 ] [ 12:18 عصر ] [ sina ]

نظر

سنگی که درد سکون را می کشد،رفتن را می شناسد.

و کرمی که اشتیاق دویدن میسوزد،دویدن را می فهمدو درختی

که پا هایش در گل است،از پرواز بسیار می داند!آنها از حسرت به درد،

ازدرد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت رسیده اند.راه رفتن بیاموز

زیرا هر روز میتوانی از خودت تا خدا گام برداری.

دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا را بدوی.

وپرواز را یاد بگیر زیرا ناگزیر باید روزی از خودت تاخدا پر بزنی.



[ چهارشنبه 90/11/5 ] [ 7:37 عصر ] [ sina ]

نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
قالب وبلاگ
گالری عکس

آوازک