آفتاب من ! غروب نکنی ...
که شاخه ی آفتاب گردانی به جستجوی تو
سر برداشته است.
چشمه ی من! نخشکی که جگری در
عطش کویر سوخته است،
کاشانه ی من! ویران نگردی که آواره ای
بی پناه مانده است،
بازیافته ی من! گم نشوی که بهشت بازیافته
روحی هستی که در دوزخ نشیمن دارد.
ای کالبد من ،روح سرگردان خویش را فراخوان.
حیاتم ببخش که ما کالبد یکدیگریم، که
ما روح یکدیگریم ، که ما آفریدگار یکدیگریم،
که ما" پروردگار" یکدیگریم که ما تمام
جمعیت جهانیم، که ما همه ایم،که ما همدیگریم ،
که ما جایگاهمان زمین نیست، که
ما در این ملک غریبیم ، بی کسیم ،تنهائیم، بیگانه ایم.
دکتر شریعتی
[ سه شنبه 90/12/9 ] [ 4:44 عصر ] [ sina ]