دیر کرده بود. هیچ وقت
برای نمازجماعت دیر
نمی آمد. نگرانش شدند و
رفتند دنبالش. توی کوچه
باریکی پیدایش کردند. دیدند
روی زمین نشسته، بچه ای
را سوار کولش کرده و برایش
نقش شتر را بازی می کند.
- از شما بعید است،
نماز دیر شد.رو به بچه کرد
و گفت: «شترت را با چند گردو
عوض می کنی» و بچه
چیزی گفت. گفت بروید
گردو بیاورید و مرا بخرید.
کودک می خندید، پیامبر هم.
[ پنج شنبه 90/11/20 ] [ 5:14 عصر ] [ sina ]