روزی زنی روستائی که هرگز حرف
دلنشینی از همسرش نشنیده بود،
بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود
و از موتورش براى حمل و نقل
کالا در شهر استفاده مىکردبراى
اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی
و خجالت نمی دانست دست هایش
را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش
گفت:...مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟
و وقتی متوجه حرف شوهرش
شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت
کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک
صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند
که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند،
شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟
تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.
زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر
شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش
را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد
که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل
کن" چقدر احساس خوشبختى را در
قلب همسرش باعث شده که در
همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
[ جمعه 90/11/7 ] [ 12:18 عصر ] [ sina ]