یک حیاط بزرگ،یک حیاط قدیمی.پر بود از قفسه های فلزی.وقتی از سه پله آجری پایین می رفتی،بوی نم وخاک خیس خورده،دعوتت می کرد به دنیای خاموش ظروف سفالی ریز و درشت،از کوزه های نقلی کوچک لعاب داده نشده تا گلدان های بزرگ،جابه جا ،کنار هم یا ریخته شده یا مرتب،در قفسه ها چیده شده بودند.وقتی بین قفسه ها در بین سفال ها گم شدم، و گردوغبار نشسته روی ظروف را دیدم،تک بیت آشنادر ذهنم زمزمه می شد:کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش،آنها همه جان داشتند و با زبان حال حرف می زدند.همه شان را دوست داشتم با خود ببرم. یک سرویس لعابی زرد-نسکافه ای، و چند پارچ آبی سورمه ای از بین شان جدا کردم،شاگرد کوچک مغازه همه را با دقت روی هم گذاشت و آورد روی میز چوبی بزرگ کنار درب ورودی برای حساب.باران نرم می بارید.چند نفر پلاستیک های آبی را روی سفال ها می کشیدند تا خیس نشوند.وقتی شاگرد مغازه سفال ها را زیر ریزش باران،پیچیده شده در روزنامه های باطله را به طرف ماشین می برد،انگار بخشی از وجودم را که گم شده بود ،پیدا کرده بودم و با خود به خانه می بردم.

 

یک حیاط بزرگ،یک حیاط قدیمی.پر بود از قفسه های فلزی.وقتی از سه پله آجری پایین می رفتی،


بوی نم وخاک خیس خورده،دعوتت می کرد به دنیای خاموش ظروف سفالی ریز و درشت،

 

از کوزه های نقلی کوچک لعاب داده نشده تا گلدان های بزرگ،جابه جا ،

 

کنار هم یا ریخته شده یا مرتب،


در قفسه ها چیده شده بودند.وقتی بین قفسه ها در بین سفال ها گم شدم،

 

و گردوغبار نشسته روی ظروف را دیدم،


تک بیت آشنادر ذهنم زمزمه می شد:کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش،آنها همه جان داشتند

 

و با زبان حال حرف می زدند.


همه شان را دوست داشتم با خود ببرم. یک سرویس لعابی زرد-نسکافه ای،

 

و چند پارچ آبی سورمه ای از بین شان جدا کردم،


شاگرد کوچک مغازه همه را با دقت روی هم گذاشت و

 

آورد روی میز چوبی بزرگ کنار درب ورودی برای حساب.باران نرم می بارید.


چند نفر پلاستیک های آبی را روی سفال ها می کشیدند تا خیس نشوند.


وقتی شاگرد مغازه سفال ها را زیر ریزش باران،

 

پیچیده شده در روزنامه های باطله را به طرف ماشین می برد،


انگار بخشی از وجودم را که گم شده بود ،پیدا کرده بودم و با خود به خانه می بردم.

 

یک حیاط بزرگ،یک حیاط قدیمی.پر بود از قفسه های فلزی.وقتی از سه پله آجری پایین می رفتی،بوی نم وخاک خیس خورده،دعوتت می کرد به دنیای خاموش ظروف سفالی ریز و درشت،از کوزه های نقلی کوچک لعاب داده نشده تا گلدان های بزرگ،جابه جا ،کنار هم یا ریخته شده یا مرتب،در قفسه ها چیده شده بودند.وقتی بین قفسه ها در بین سفال ها گم شدم، و گردوغبار نشسته روی ظروف را دیدم،تک بیت آشنادر ذهنم زمزمه می شد:کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش،آنها همه جان داشتند و با زبان حال حرف می زدند.همه شان را دوست داشتم با خود ببرم. یک سرویس لعابی زرد-نسکافه ای، و چند پارچ آبی سورمه ای از بین شان جدا کردم،شاگرد کوچک مغازه همه را با دقت روی هم گذاشت و آورد روی میز چوبی بزرگ کنار درب ورودی برای حساب.باران نرم می بارید.چند نفر پلاستیک های آبی را روی سفال ها می کشیدند تا خیس نشوند.وقتی شاگرد مغازه سفال ها را زیر ریزش باران،پیچیده شده در روزنامه های باطله را به طرف ماشین می برد،انگار بخشی از وجودم را که گم شده بود ،پیدا کرده بودم و با خود به خانه می بردم.



[ یکشنبه 92/9/10 ] [ 9:24 عصر ] [ sina ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
قالب وبلاگ
گالری عکس

آوازک