چشم هایم را که میبندم
دخترک مالیخولیایی مدام درون سرم گریه میکند
آن قدر که اشکهایش
تمام وجودم را پرمی کند
آن قدر که بالا میآورم
تمام مکتب های ادبی را
که قورت داده ام
چشم هایم را که میبندم
کودکیم در پشت قاب عکس های سیاه و سفید
دوچرخه سواری میکند
دوچرخه ی هرگز نداشته اش را
و آب نباتش را با دختر همسایه قسمت میکند
چشم هایم را که میبندم
کسی زیر باران پنجره را به هم میکوبد
یک
دو
تَق تَق!
چشم هایم را که میبندم
او هم چشم هایش را میبندد
مبادا حسرت دیدن چشم هایش کورم کند
وقتی که چشم هایم را بسته ام.
[ پنج شنبه 90/5/27 ] [ 11:58 عصر ] [ sina ]