شهید سید مرتضی آوینی:
راز خون را جز شهدا در نمی یابند ، گردش خون
در رگهای زندگی شیرین است ،
اما ریختن آن به پای محبوب شیرین تر است
و نگو شیرین ، بگو بسیار بسیار شیرین تر است .
راز خون آنجاست که همه حیات به خون وابسته است ،
اگر خون یعنی همه حیات ، از ترک این وابستگی دشوارتر
هیچ نیست ، پس بیشترین از آنِ کسی است
که دست به دشوارترین عمل بزند .
[ دوشنبه 91/1/28 ] [ 1:26 عصر ] [ sina ]
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله)
نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر
(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای
برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور
قبض روح انسان ها هستی،
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:...
1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج
سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند،
تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار
بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم
دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای
افکند و در همین هنگام فارغ شد
و پسری از وی متولد شد،من مأمور
شدم که جان آن زن را بگیرم،
دلم به حال آن پسر سوخت.
2- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن
باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه
توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و
خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و
سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود.
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که
خواست از اسب پیاده شود و پای راست
از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش
بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که
جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت
اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال
او سوخت بدین جهت که او عمری را به
امید دیدار باغی که ساخته بودسپری کرد
اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر
(صل الله علیه و آله) رسید و گفت
ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید:
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود
که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم
و از آن جزیره دور افتاده
نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم
و به پادشاهی رساندیم،
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود
و پرچم مخالفت با ما بر افراشت،
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت،
تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم
و لی آنها را رها نمی کنیم.
[ شنبه 91/1/26 ] [ 10:43 عصر ] [ sina ]
زمانیکه نمرود ملعون،آن آتش مشهور را برای حضرت ابراهیم (ع) افروخت ،
غلامی از دربار وی متهم به دزدیدن گوهری گردید . خواستند که وی را قبل از
حضرت ابراهیم در آتش بیاندازند .
غلام هر چه جزع کرد و به بت ها متوسل شد فایده ای ندید تا آنکه از سوز جگر گفت:
یا الله .خداوند خطاب به جبرئیل نمود که : دریاب بنده ی مارا.جبرئیل عرض کرد:
خدایا میدانی که کافر است.خداوند فرمود:هر چند کافر است.ولیکن چون مارا به نام
خداوند می خواند،از کرم ما نمی سزد که به فریادش نرسیم....
[ پنج شنبه 91/1/24 ] [ 9:58 عصر ] [ sina ]
نه مرادم نه مریدم ،نه پیامم نه کلامم،
نه سلامم نه علیکم،نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،نه زمینم،نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم.
نه سرابم،نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،نه حقیرم،نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم،چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی همه جا تو نه یک جای ،
نه یک پای،همهای با همهای همهمهای
تو سکوتی تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی،
به تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
بهخود آی
تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی.......!
[ پنج شنبه 91/1/24 ] [ 1:22 عصر ] [ sina ]
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
حافظ شیرازی
[ پنج شنبه 91/1/24 ] [ 12:21 عصر ] [ sina ]