سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک روز تو پیاده رو به طرف خونه میرفتم.......

از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی

باکلاس،کاغذهای رنگی قشنگی دستشه

 ولی به هرکس نمیده.خانم هارو که اصلا

تحویل نمی گرفت و آقایون هم خیلی گزینشی

 انتخاب می کرد،اهل حروم کردن تبلیغات نبود.

احساس کردم  فکر می کنه هرکسی لیاقت

 داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره،

لابد فقط به آدمای با کلاس و شیک پوش میده!

از کنجکاوی قلبم داشت می اومد تو دهنم...!

یعنی نظر این تبلیغات چی راجع به من چی

خواهد بود؟؟؟آیا منو تحویل میگیره؟؟؟

کفش هامو با پشت شلوارم پاک کردم تا کمی

 خاک که روش نشسته پاک شه و کفشم برق بزنه...

شکم مبارک رو دادم تو و سعی کردم خودم رو

 بی خیال نشون بدم،بعنی برام مهم نیست

 که اینا چیه...با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ

به طرفم گرفت و گفت:

<<آقای محترم!بفرمایید...>>

قند تو دلم آب شد،با لبخندی ظاهری کاغذو گرفتم

 و گفتم:

<<می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم.>>

کاغذ رو گرفتم چند قدم جلو تر پیچیدم توی قنادی،

اونقدر هول بودم که داشتم با سر میرفتم تو کیک ...

با ولع تمام به کاغذ رنگی نگاه کردم.نوشته بود:

<<دیگر نگران طاسی سر خود نباشید،پیوند مو با

جدید ترین متد روز اروپا و آمریکا.>>

 



[ جمعه 90/11/28 ] [ 7:3 عصر ] [ sina ]

نظر

مردی صبح زود از خواب بیدار شد

 تا نمازش را در خانه خدا (مسجد)

 بخواند. لباس پوشید و راهی خانه

 خدا شد.در راه به مسجد، مرد زمین

 خورد و لباسهایش کثیف شد.

او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه

برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و

 دوباره راهی خانه خدا شد.در راه

 مسجد و در همان نقطه مجدداً

زمین خورد! او دوباره بلند شد،خودش

 را پاک کرد و به خانه برگشت.

 یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و

 راهی خانه خدا شد در راه مسجد،

با مردی که چراغ در دست داشت

 برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد:

«من دیدم شما در راه مسجد دوبار

 به زمین افتادید.»از این رو چراغ آوردم

 تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او فراوان تشکر میکند و

 هر دو راهشان را به طرف مسجد

 ادامه میدهند. همین که به مسجد

رسیدند، مرد ا ول از مرد چراغ به

دست در خواست می کند تا به مسجد

 وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم

 از رفتن به داخل مسجد خودداری میکند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر

تکرار میکند

و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال میکند که چرا او

 نمیخواهد وارد مسجد شود و نماز

بخواند؟مرد دوم پاسخ داد:

«من شیطان هستم.»

مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

 شیطان در ادامه توضیح میدهد.

من شما را در راه به مسجد دیدم

و این من بودم که باعث زمین خوردن

 شما شدم. وقتی شما به خانه رفتید،
خودتان را تمیز کردید و به راهتان

 برگشتید، خدا همه گناهان شما

را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین

خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را

 تشویق به ماندن در خانه نکرد،بلکه بیشتر

 به راه مسجد برگشتید.به خاطر آن،

خدا همه گناهان افراد خانواده ات

 را بخشید.من ترسیدم که اگر یک بار

 دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم،

 آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را هم

ببخشد.بنابراین، من سالم رسیدن شما

 را به خانه خدا(مسجد)مطمئن ساختم.
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به

 تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر

 اجر و پاداش ممکن است از مواجهه با

 سختیهای در حین تلاش به انجام کار خیر

 دریافت کنید.پارسایی شما میتواند

خانواده و قوم تان را بطور کلی

نجات بخشد.این کار را انجام دهید و

 رحمت خدا را ببینید.



[ جمعه 90/11/28 ] [ 3:18 عصر ] [ sina ]

نظر

پیش بیا،پیش بیا،پیشتر!           

                                  تا بگویم غم دل بیشتر

دوست ترت دارم از هر چه دوست

                                  ای تو به من از خود من خویشتر

دوست تر از آنکه بگویم چقدر

                                  بیشتر از بیشتر از بیشتر

داغ تو را از همه دارا ترم

                                  درد تو را از همه درویشتر

هیچ نریزد بجز از نام تو

                                  بر رگ من گر بزنی نیشتر

فوت و فن عشق به شعرم ببخش

                                  تا نشود قافیه اندیشتر



[ جمعه 90/11/28 ] [ 2:37 عصر ] [ sina ]

نظر

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.

 

یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از


تخم ها ازدامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به


مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.

مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم


مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.


سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی


جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی


از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت


در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند


و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس


هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان


پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.


اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند


که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.


بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به


زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.


توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی


به دنبال  رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکرنکن



[ دوشنبه 90/11/24 ] [ 1:7 عصر ] [ sina ]

نظر

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه

آب زلالی رسید.

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش

را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای

استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از

مسافرت چهار روز ه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید

و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب

زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از

شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد،استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه

داد تا از آن آب بچشد.

شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب

بسیار بد مزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد

چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب

گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود
هدیه را چشیدم.

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و

هیچ چیز نمیتواند گواراتر از این باشد.



[ جمعه 90/11/21 ] [ 11:51 صبح ] [ sina ]

نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
قالب وبلاگ
گالری عکس

آوازک