کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.
تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.
لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی
بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست .
بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون رادید
که کلاه ها را برداشته اند.فکر کرد که چگونه
کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن
سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
او کلاه را ازسرش برداشت و دید که
میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید...
که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد.
میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند.
او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.
پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد
که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی
استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد.
میمون ها هم همان کار را کردند.
او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.
نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت.
ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از
روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت :
فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.
[ شنبه 90/12/13 ] [ 11:51 صبح ] [ sina ]
ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل
[ شنبه 90/12/13 ] [ 11:27 صبح ] [ sina ]
امتحان پایانی فلسفه بود.استادفقط یک سوال برای
دانشجویان مطرح کرده بود.سوال این بود:((شما
چگونه میتوانید من را متقاعد کنیدکه صندلی جلو شما
نامرئی است؟))تقریبا یک ساعت زمان برد تا دانشجویان
توانستند پاسخ های خود را در برگه امتحان بنویسند،به غیر
از یک دانشجوی تنبل که تنها 5ثانیه طول کشید تا جواب را
بنویسد!چند روز بعد که استاد نمره های دانشجویان را به آنها
داد،آن دانشجوی تنبل بالاترین نمره کلاس را گرفته بود!
او در جواب نوشته بود:((کدام صندلی؟))
[ پنج شنبه 90/12/11 ] [ 12:49 عصر ] [ sina ]
آفتاب من ! غروب نکنی ...
که شاخه ی آفتاب گردانی به جستجوی تو
سر برداشته است.
چشمه ی من! نخشکی که جگری در
عطش کویر سوخته است،
کاشانه ی من! ویران نگردی که آواره ای
بی پناه مانده است،
بازیافته ی من! گم نشوی که بهشت بازیافته
روحی هستی که در دوزخ نشیمن دارد.
ای کالبد من ،روح سرگردان خویش را فراخوان.
حیاتم ببخش که ما کالبد یکدیگریم، که
ما روح یکدیگریم ، که ما آفریدگار یکدیگریم،
که ما" پروردگار" یکدیگریم که ما تمام
جمعیت جهانیم، که ما همه ایم،که ما همدیگریم ،
که ما جایگاهمان زمین نیست، که
ما در این ملک غریبیم ، بی کسیم ،تنهائیم، بیگانه ایم.
دکتر شریعتی
[ سه شنبه 90/12/9 ] [ 4:44 عصر ] [ sina ]
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا
جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق
شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود
که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق
می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین
صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با
تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته
و زخمی پسرک را...به نزدیک ترین صخره رساند.
و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو
آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «
از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به
خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «
احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری
زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را
داشته باشد!»
[ دوشنبه 90/12/8 ] [ 5:31 عصر ] [ sina ]