دیوار ها میان ما
فاصله نشده اند
تنها قطعه سنگی
به اندازه مشت دستت
میان من و تو
جدایی انداخته است
همان سنگی که دکتر ها
آن را
قلب نامیده اند!
قلب سنگی تو!
[ شنبه 92/9/30 ] [ 11:57 عصر ] [ sina ]
آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!
ولی آیا تابحال شمرده ای ؟
برای شروع بگذار از جایی دیگر شروع کنیم،
اول از همه بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی
و بعد بشمار، تعداد لبخند هایی که بر لب مردمان نشاندی
و سپس بشمار ، تعداد اشک هایی که بخاطر همدلی از سر شوق و غم ریختی ،
و سر آخر بشمار تعداد دستهای نیازمندانی که گرفتی
و تعداد قدمهایی که در کار خیر برداشتی ،
و همه اینها را که بشماری ، تعداد لبخندهای " آن یگانه " بدست می آید.
و تمام .
جوجه هایت شمرده شد ...
[ چهارشنبه 92/9/27 ] [ 1:45 عصر ] [ sina ]
اینقدر احساس آدم بودن میکنم
که یادم می رود....
زیپم را که پایین میکشم
فکرم را بالا میآورم.
حوا چه چیزی خورده که آدم نخورده.
یا برعکس.
افتخار کن.
ما همیشه آدم میمانیم.
ما که افکارمان را زنانه مردانه کرده ایم.
هی یادت باشد...
افتخار کن.
تو فرق میکنی.
ما آدمیم.
آنها حوا
میفهمی؟
آدم.
آدمیم.
فقط گیجم.
چرا هر بار که دستم را میشویم
جای دستان زنی را میبینم
که مردانه مرا آدم کرد.
زنی که آدم بود.
مرد بود.
تنها کمی ظریف تر.
کمی زیبا تر.
با موهای بلندتر.
زنی که مادر بود.
شنیدی؟
مادر.
[ پنج شنبه 92/9/14 ] [ 1:42 عصر ] [ sina ]
سعی کن همیشه تنها باشی
چون تنها به دنیا آمده ایی و تنها می میری
بگذار عظمت عشق را هیچ گاه درک نکنی
چون آنقدر عظیم است که تو را در خود غرق می کند
اما اگر عاشق شدی تنها یک نفر را دوست بدار
بخند ، گریه کن و قدم بردار تنها برای یک نفر
و بگذار عشقی داشته باشی پاک و آسمانی
[ یکشنبه 92/9/10 ] [ 9:43 عصر ] [ sina ]
یک حیاط بزرگ،یک حیاط قدیمی.پر بود از قفسه های فلزی.وقتی از سه پله آجری پایین می رفتی،
بوی نم وخاک خیس خورده،دعوتت می کرد به دنیای خاموش ظروف سفالی ریز و درشت،
از کوزه های نقلی کوچک لعاب داده نشده تا گلدان های بزرگ،جابه جا ،
کنار هم یا ریخته شده یا مرتب،
در قفسه ها چیده شده بودند.وقتی بین قفسه ها در بین سفال ها گم شدم،
و گردوغبار نشسته روی ظروف را دیدم،
تک بیت آشنادر ذهنم زمزمه می شد:کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش،آنها همه جان داشتند
و با زبان حال حرف می زدند.
همه شان را دوست داشتم با خود ببرم. یک سرویس لعابی زرد-نسکافه ای،
و چند پارچ آبی سورمه ای از بین شان جدا کردم،
شاگرد کوچک مغازه همه را با دقت روی هم گذاشت و
آورد روی میز چوبی بزرگ کنار درب ورودی برای حساب.باران نرم می بارید.
چند نفر پلاستیک های آبی را روی سفال ها می کشیدند تا خیس نشوند.
وقتی شاگرد مغازه سفال ها را زیر ریزش باران،
پیچیده شده در روزنامه های باطله را به طرف ماشین می برد،
انگار بخشی از وجودم را که گم شده بود ،پیدا کرده بودم و با خود به خانه می بردم.
[ یکشنبه 92/9/10 ] [ 9:24 عصر ] [ sina ]